روایت بانوی لرستانی که از دل کوه آشیانه ساخته است/ چه میکند این عشق مادری
- شناسه خبر: 2921
- تاریخ و زمان ارسال: 7 فروردین 1402 ساعت 16:21

خبرگزاری فارس لرستان- پریسا قربانی نژاد؛ چقدی راه اومده بودم و دقیق نمیدونم، اما دیگه نفسهام به شماره افتاده و آب دهنم خشک شده بود، سنگینی گِلهای سمج چسبیده به کفشهامم شده بودن قوز بالا قوز.
همین که اومدم سر بالا کنم که ببینم کجای مسیرم، تیزی تیغههای خورشید خورد تو چشام، تو کسری از ثانیه پلکهام به حالت تدافعی دراومدن و روی هم قرار گرفتند، تو دلم غر زدم که سوژه قحط بود دختر.
یه دستم به کمر و دست دیگه رو آوردم بالای ابروهام که اینبار بتونم بدون مزاحمت آفتاب، مقصد و بهتر ببینم، همین که سوژه رو رو با چشمای نیمهبازم در فاصله نزدیکی دیدم خدا رو شکر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
نمایی از خانه هدیه کرمی که با دستانش در دل کوه ساخته است
از بس سرتون تو گوشیه و تحرک ندارین
رو همون پله اول نشستم، لیوان قرمز پلاستیکی رو از آبِ تنگ استیلش پر کرد و دستم داد، هنوز لبم تر نشده بود که میگه: «این جوونهای امروزی تا دو قدم راه میرین به هن هن میفتین، از بس سرتون تو گوشیه و تحرک ندارین»، چشمام گرد شدن یه لحظه، حس کردم خونه خودمونم و مادرم داره این حرفها رو میزنه، لبخند ریزی زدم و گفتم الحق که مادرای ایرانی همه شبیه هم هستین.
اومد و روی پله کنارم نشست، «ای مادر، دهن اونی که گفته گرگ بیابون باشی اما مادر نه رو باید طلا گرفت، نمیدونم این اولاد آدمیزاد چی داره که حاضری خار تو پای خودت بره اما تو پای بچهات نه، ۷۳ سال از خدا عمر گرفتم، سختی زیادی کشیدم و دم نزدم، ولی هر موقع یکی از بچههام غصه داشت انگار یه کوه غم رو شونم آوار میشد».
«نفست جا افتاد بگو تا بریم داخل»، نگاهش میکنم؛ موهای حناگذاشتهاش تک و توک از لبه گلونی بیرون زدن، دور تا دور چشماش پُرِ از خطوط ریز و درشت و چند چین و چروکها هم کنار لبش جا خوش کرده، با اینکه سن و سالی ازش گذشته اما هنوز میشه شوق زندگی و امید رو در چشماش دید.
چشمی میگم و دور تا دور حیاط و برانداز میکنم، اینجا خیلی باصفاست مادر، اهالی میگن دست تنها این خونه رو با هزار زحمت ساختی.
تمام این دیوارچینی توسط هدیه کرمی انجام شده است
روایت درد و امید
ای روله گیانی میگه و انگار پرتاب میشه به سالهای دور با خاطرات تلخ، این و از خیره شدنش به یه نقطه و چند بار دست روی دست زدن میشه فهمید، بعد چند لحظه مکث ادامه میده: «وضع زندگیمان که از اول اینجوری نبود، خانه و زندگی داشتم برای خودم، با شوهرم کشاورزی میکردم و سیاه چادر میبافتم، سر رشتهای هم در تزریقاتی داشتم و خیلی از بچههای این روستا را به دنیا آوردم. شوهرم که به رحمت خدا رفت، خیلی دست تنها شدم».
«به خاطر سابقه کم بیمهاش هم حقوق کمی میگرفتیم، مدتی با کارهایی مثل خیاطی و کشاورزی خرج خانه را درمیآوردم تا اینکه پسر آخریم و که خواستم زن بدم، برا مخارج عروسیش رفتیم چابهار تا جنس بیارم و با فروشش بتونیم یه مراسم کوچیکی بپا کنیم، بغضش گرفت، کاش نمیرفتیم».
در حالی که با گوشه آویزون شده گلونیش قطرات اشکی که از چشمش میچکه رو پاک میکنه، میگه: «تو همون سفر پسرم وقتی شیرجه میره تو دریا و به یه سنگی میخوره و ضربه قطع نخاع میشه. برگشتم روستا، کاری از دستم برنمیاومد، خیلیها گفتن برید خرمآباد، دکترا اونجا شاید بتونن کمکش کنن، اوایل هر چند روز یکبار با آمبولانس پسرم رو میبردم تا دکترا معاینهاش کنند، بعد دیدم اینجوری مخارجم خیلی زیاد میشه، خونه و زمین و هر چی داشتم فروختم و رفتیم شهر».
«هزینههای درمانی خیلی بالا و اجارهخانهها هم سر به فلک کشیده بود، دخترمم تو هفت ماهگی داخل شکمم ضربه میخوره و کر و لال به دنیا اومد، خیلی تلاش کردم که براش حداقل کاشت حلزونی انجام بدم اما مگه با این سرمایه کم میشد.
ساخت خانه در دل کوه
وقتی دار و ندارم پای درمان بچهام رفت، تصمیم گرفتم که به روستای پدری برگردم، وقتی برگشتم نه خانهای داشتم که شبها زیر سقفش بخوابیم و نه یک ریال پول که خانه بابت اجاره خانه بدهم.
رفتم هلال احمر و یک چادر گرفتم، بالای روستا زمینی داشتیم که تپه مانند بود و امکان ساخت خانه را نداشت، اما مگر چاره دیگهای هم داشتم، چادر و پایین کوه زدم و شروع کردم به کندن پی خانه.
اوائل اهالی روستا مسخرهام میکردند که زن مگر اینجا؛ بالای بلندی بیهیچ امکاناتی میشه خونه ساخت، شبها و روزهای زیادی را زیر چادر سر کردیم، حدود ۲ سالی میشد، تا اینکه کم کم دیوارهای خونه رو بالا آوردم و تونستم سقفی از سنگ بالای سرمون بنا کنم».
بارون نم نم شروع کرد به باریدن، انگاری که دل ابر بهاری آسمونم بدجوری تنگ شده و میخواد با ریختن اشک ابراز همدردی کنه با مادر، سرش و بالا میکنه و همزمان که مرواریدهای قاطی شده با قطرههای بارون رو با دست پاک میکنه، میگه «بیا بریم داخل تا خیس نشدیم دختر».
«ببخشید اینجا یه خرده نامرتبه، دیشب برقامون رفته بود، مجبور شدم تا صبح تشک و باد کنم که بچهام زخم بستر نگیره، ماشالا شما خبرنگارام آدم که به حرف میگیرید دیگه زمان از دست آدم درمیره، بیا بشین الان میام پیشت».
صورتش پشت ستون کناری خونه قایم شده و نمیتونم ببینمش، میخوام نزدیکتر برم که صورتش و برمیگردونه سمت پنجره، انگاری دوست نداره تو این وضعیت کسی ببینش. برای همین عقب میایستم.
کاری از من برمیاد انجام بدم، در حالی که تشک و مرتب میکرد و ملحفه رو میکشید رو پاهای پسرش، میگه: «میتونی اون لگن کنار گاز و از ظرفشویی پر آب کنی و برام بیاری، ببخشید زحمت میدم دخترم». این چه حرفیه مادر، دارم ازتون درس زندگی یاد میگیرم، سرم و میچرخونم که راه آشپزخونه رو پیدا کنم، دور تا دور خونه پر شده از گلهای زیبایی که عطر بهار رو به خونه آوردن.
لگن و پر کردم و دادم دستش، شروع کرد با یه دستمال صورت پسر و شستن، انقدر با ظرافت و دقت پلکها و بینی رو نمدار میکرد که انگاری داشت غبار از روی بلور گرونقیمتی میگرفت.
همین جوری که محو کارش شدم میگم، چه با دقت دست و صورت آقا پسرت و تمیز میکنی، انگاری داری شیشه پاک میکنی؟ «چه فرقی میکنه مادر، اینم شیشه عمر منه، خدا نکنه من باشم و یه غبار رو دل و جونش بشینه» و با چشمایی که میخندید رو به پسرش میکنه و میگه «مگه نه مادر، تو نباشی من دنیا رو میخوام چکار» و بوسهای میزنه به پیشونیش.
مادری که از نگهداری پسر معلولش خسته نشده
چه میکنه این عشق مادری
«چرا سرپا وایسادی دختر» و همین که برای نشستن در گوشه دیگر خانه راهنماییم میکنه نگاهم به نگاه پسر جوان گره میخوره، فورا نگاهش را سمت دیگر چرخوند و آرام قطرات اشک به روی گونهها و دماغش سُر خورد.
جوری که صدام به پسر جوون که حالا اسیر درد شده و روی زمین به اجبار درازکش شده، نرسه آروم میگم، برای درمانش دیگه پیگیر نشدی مادر.
«اوائل که تازه کمرش دچار مشکل شده بود خیلی پیگیری کردم، چندتا دکتر و بیمارستان هم قول هایی میدادن که پسرم و خوب کنند اما هزینههای درمانش بالا بود و من هربار ناامیدتر برمیگشتم، همین اواخر هم بیمارستان مدائن تهران گفته عکس کمر مریض و بفرستین شاید هنوز امیدی باشه».
نگاهش میکنم و این بار آرامتر میپرسم خسته نشدی مادر؟ توکل بر خدا رو زیر لب میگه و بغضش و با نگاه کردن به پسرش میخوره، «چاره چیه دخترم، باید زندگی کرد، امتحان خدا برای بشر سخت نیست وقتی بدونی به اندازه توانت میخوای آزمایش بشی.
۲ بار در زندگی به صفر رسیدم، اما هر بار عشق بچههام و اینکه آدم تا زمانی که خدا رو داره میتونه به آینده امیدوار باشه انگیزه شد برام تا سرپا بشم و کم نیارم. فقط کافیه امید داشته باشی و بفهمی قرار با سختی کشیدن بزرگتر بشی».
بشقاب میوه رو برمیداره و یه دونه سیب میزاره و میگه، «از خودت پذیرایی کن مادر تا منم این سیب و پوست بگیرم و بدم به پسرم، آخه خیلی سیب دوست داره». تشکری میکنم و میگم؛ خیلی دوست دارم باغ بالای خونه رو ببینم، رو برمیگردونه سمتم و میگه « الان که بارونه و خدای نکرده مریض میشی، بزار یه وقت دیگه».
بارون بهاری که حساب کتاب نداره مادر، میشه بریم با هم باغی که ساختین و نشونم بدین. لبخند زد و سرش و به نشونه باشه، تکون داد.
آروم حرفهایی و تو گوش پسرش زمزمه کرد و شروع کرد به پوست کندن سیب، انقدر با حوصله این کار رو انجام میداد که میفهمیدی نه تنها خسته نشده از این شرایط، بلکه از حضور در کنار فرزندش احساس آرامش میکنه.
«نوش جانت مادر» و با دستمال دور دهان پسرش و پاک کرد. همین که بلند میشه تا دستاش و بشوره به پنجره نگاه میکنه و میگه شدت بارون کم شده اگه میخوای بریم الان باغ و بهت نشون بدم.
درختان بالای خانه که توسط خانم کرمی کاشته شدند
از خونه بیرون میزنیم که بریم سمت باغ، درختا بالای خونه کاشته شدن و شکوفههای سفید و صورتی زیبایی اونجا رو رو چند برابر کرده، میپرسم مادر همه این درختها رو خودتون کاشتین؟
«قشنگه نه، آره همه رو خودم کاشتم، تک به تک و با همین دستهام»، محشره مادر؛ خیلی زیادم هستن، میرسید با وجود کارهای خونه به اینام رسیدگی کنید؟ «فک کنم الان ۳۰۰ تایی شده باشن، همه جور درختی هم هستن اما بیشترشون میوه میدن» و با دست شروع میکنه به نشون دادن هر کدوم از درختا، «اینا رو ببین اینا درختای انارن، اون طرفیها سیب و پرتقال، زردآلو هلو هم هستن کنارش و اون ته هم انگور کاشتم».
ازشون درآمدی هم داری؟ «خیلیهاشون رو چون تازه کاشتم هنوز اونقدری میوه نمیدن که بخوام بفروشم، ولی بعضیهاشون و چرا، آخه درآمدی به جز این ندارم».
تو دلم به این فکر میکنم که با وجود سختی و مشکلات زندگی اما امید همیشه جوونه میزنه تو دل مادر و شوق میده بهش برای ادامه زندگی، مثل فصل بهار و شکوفههای درختی که با اومدن بهار میخوان به آدما بفهمونن که زمستون همیشه نمیمونه و ما چقدر به کلام خداوند ایمان داریم که پس از هر سختی آسانی است؟.
پایان پیام/